رسماً وارد سی سالگی شدم...
سال پیش تولدم یکی از بهترین روزهای زندگیم بود—کنار کسی که دوستش داشتم، با کلی حس خوب، لبخند و یه عالمه امید به آینده.
اصلاً فکر نمیکردم فقط یه سال بعد، تولدم بیفته وسط جنگ، قطعی برق و اینترنت، دلنگرونی، و بدون حضور کسی که بودنش همهچی رو قشنگتر میکرد.
زندگی گاهی اونقدر بیرحم و غیرقابل پیشبینی میشه که فقط میتونی نگاهش کنی و بگی: «واقعاً چرا؟»
نمیدونم چی باید بنویسم، یا اصلاً چرا دارم مینویسم. شاید فقط دلم میخواد این روزها رو یهجایی ثبت کنم، یهجایی که بعداً که برگشتم و خوندم، یادم بیاد که گذشتم، که تموم شد، که هنوز زندهم.
امیدوارم این وضعیت لعنتیِ جنگ خیلی زود مشخص بشه، بدون اینکه اتفاق بدتری بیفته، و اگه قراره چیزی تغییر کنه، حداقل به نفع همه باشه.
امیدوارم تولد سال بعد، همین موقع، با کلی خبر خوب و حال بهتر بیام اینجا و برگردم به این پست بخندم؛ نه از غم، از سبک شدن.
امیدوارم تا اون موقع، همهمون از این حال بد رد شده باشیم...
- 0 دیدگاه
- 123 بازدید
-

sina